جانا ز سر مهر تو گشتن نتوانم


جانا ز سر مهر تو گشتن نتوانم

جانا ز سر مهر تو گشتن نتوانم


جانا ز سر مهر تو گشتن نتوانم

جانا ز سر مهر تو گشتن نتوانم


جانا ز سر مهر تو گشتن نتوانم

جانا ز سر مهر تو گشتن نتوانم


وز راه هوای تو گذشتن نتوانم

وز راه هوای تو گذشتن نتوانم
وز راه هوای تو گذشتن نتوانم
وز راه هوای تو گذشتن نتوانم
وز راه هوای تو گذشتن نتوانم
وز راه هوای تو گذشتن نتوانم
وز راه هوای تو گذشتن نتوانم
درجان من اندیشهٔ تو آتشی افکند
درجان من اندیشهٔ تو آتشی افکند
درجان من اندیشهٔ تو آتشی افکند
درجان من اندیشهٔ تو آتشی افکند
درجان من اندیشهٔ تو آتشی افکند
درجان من اندیشهٔ تو آتشی افکند
درجان من اندیشهٔ تو آتشی افکند
کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم
کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم
کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم
کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم
کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم
کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم
کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم
صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو
صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو
صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو
صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو
صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو
صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو
صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو
مهری که نبوده است سرشتن نتوانم
مهری که نبوده است سرشتن نتوانم
مهری که نبوده است سرشتن نتوانم
مهری که نبوده است سرشتن نتوانم
مهری که نبوده است سرشتن نتوانم
مهری که نبوده است سرشتن نتوانم
مهری که نبوده است سرشتن نتوانم
تا بودم بر قاعدهٔ مهر تو بودم
تا بودم بر قاعدهٔ مهر تو بودم
تا بودم بر قاعدهٔ مهر تو بودم
تا بودم بر قاعدهٔ مهر تو بودم
تا بودم بر قاعدهٔ مهر تو بودم
تا بودم بر قاعدهٔ مهر تو بودم
تا بودم بر قاعدهٔ مهر تو بودم
تا باشم ازین قاعده گشتن نتوانم
تا باشم ازین قاعده گشتن نتوانم
تا باشم ازین قاعده گشتن نتوانم
تا باشم ازین قاعده گشتن نتوانم
تا باشم ازین قاعده گشتن نتوانم
تا باشم ازین قاعده گشتن نتوانم
تا باشم ازین قاعده گشتن نتوانم
چون نامه نویسم به تو از درد دل خویش
چون نامه نویسم به تو از درد دل خویش
چون نامه نویسم به تو از درد دل خویش
چون نامه نویسم به تو از درد دل خویش
چون نامه نویسم به تو از درد دل خویش
چون نامه نویسم به تو از درد دل خویش
چون نامه نویسم به تو از درد دل خویش
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم
حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم